من و خودم

فقط واسه دل خودم می نویسم!چون خوشم میاد از این کار دقیق شدن توی لحظه های زندگیم که چه طوری ببینمشون که متفاوت باشن!برای من مهم نیست که کسی این

من و خودم

فقط واسه دل خودم می نویسم!چون خوشم میاد از این کار دقیق شدن توی لحظه های زندگیم که چه طوری ببینمشون که متفاوت باشن!برای من مهم نیست که کسی این

عید دیدنی

ما رفتیم عید دیدنی!!

داشته باشین  من از همون اول نشستم رو مبل!وشروع کردم به خوردن!که از یک بانوی باشخصیت بعیده!به خصوص وقتی صاحبخونه دو تا پسر دم بخت داره که در خارج تحصیل میکنند!بله!

ولی خب!کلی هم کم اوردم برادر کوچکم چنان با متانت و تمازت(تمیز بر وزن متانت)سیبش را پوست کرد و نوش جان فرمود که ما کفیدیم!

یکی از افزاد فامیلشون پیرزن فرتوت و با مزه ای بود که به مثال حلزون راه میرفت!از ته سالن(خونشون یک پذیرایی بس طویل دارد!)شروع کرد به امدن به ته سالن!

خب ما همگی سیخ وایستادیم!

تا دونه دونه با همه روبوسی کرد احوال همگی رو پرسید!

تا به سر دیگر رسید و نشست!

شاید نیم ساعتی طول کشید!

یکی از مهمان دیگر که تصمیم گرفته بود همونجا خراب شه!

مردی بود بس چاق!که فهمیدیم بیماری قند دارد!

در این حین به ما فهموند ماشینش زانتیاست!کاروبارش خوبه!دخترش عاشقشه و خیلی حساس!

همسایشون بنز و و پسر همسایشون بی ام دبلیو داره!خونشون دو تا در داره که یکیش اوتوماتیک باز میشه!خونشون به پروما نزدیکه!

تو همسایگیشون دزد ندارن!و کلید ماشینشونو رو ماشین میزارن میرن!





یک بار هم از اون سر اتاق به خواهرش زبون درازی کرد که کنار من نشسته بود و من تا ته حلقشو دیدم!!دیدن شلواری که تا زیر قفسه سینه بود و هر ان ممکن بود منفجر شه.....

برعکس این اقا!یک خانوم محترمی داشت که نگو!!بسیار خوشگل و سفید و مرتب!برعکس حرکات چندش اور اون بسیار خانوم بود!


نظرات 1 + ارسال نظر
هیولای گشاد پنج‌شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:02 ب.ظ

منم زانتیا دارما!
(یعنی دوس دارم داشته بشم، خب آرزوم که بر جوانان عیب نیس آخه)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد