پنج شنبه:
بالاخره امتحان .... را دادیم!
سه ساعت تموم خم بودم و جواب می دادم!
بی .... (استاد رو میگم) شونزده تا سئوال داده بود!
به طوری که 50 نفر ادم چسبیدن به برگه ها و دلشون نمیومد از برگه ها جدا شن!(نه به این خاطر که خیلی بلد بودن!فقط به این خاطر که بقیه رو تضعیف روحیه کنن!!ما هم کم نیاورده و مدام تقاضای برگه سفید میکردیم!!!)
قیافه ها بعد از امتحان دیدنی بود!!
در طول امتحان صداهایی از شکم ما خارج می شد و سکوت امتحان را می شکست!!
یادتون باشه اگه استاد جو گیر و علم دوستی داشتین (و بسیار احمق!) حتما با خودتون نهار ببرین سر جلسه!
یاد دوران دانشگاا خودم افتادم....یادش بخیر...